در شب سرد زمستانی در نیمه های شب در حالی که پاسی از نیمه

شب گذشت بود و برف به شدت می بارید و تمام کوچه و خیابان ها را

سفید پوش کرده بود از ابتدای کوچه دیدم که در انتهای کوچه کسی سر

به دیوار گذاشته و روی سرش برف نشسته است!

باخود گفتم شاید معتادی دوره گرد است که سنگ کوب کرده!

جلو که رفتم دیدم او یک جوان است!

او را تکانی دادم!

بلافاصله نگاهم کرد و گفت چه میکنی!

گفتم جوان مثه اینکه متوجه نیستی!

برف برف!

روی سرت برف نشسته!

ظاهرا مدت هاست که اینجایی!

مریض می شوی!

خدای ناکرده می میری!

اینجا چه میکنی!؟!

جوان که گویی سخنان مرا نشنیده بود! با سرش اشاره ای به روبرو کرد!

دیدم او زل زده به پنجره خانه ای! فهمیدم عاشـق شده! نشـستم و بـا

تمـام وجود گریستم! جوان تعجب کرد! کنارم نشست! گفت تو را چه

شده ای پیرمرد! آیا تو هم عاشق شدی؟!

گفتم قبل از اینکه تو را ببینم فکر میکردم عاشقم![عاشق مهدی فاطمه]

ولی اکنون که تو را دیدم [که چگونه برای رسیدن به عشقت از خود بی

خود شده ای] فهمیدم که من عاشق نیستم و ادعایی بیش نبوده!

مگر عاشق میتواند لحظه ای به یاد معشوقش نباشد!!!

شیخ رجبعلی خیاط


کپی مطالب با ذکر صلوات آزاد است



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








برچسب ها :