روزی دانشـجوی جوانی برای مشورت اومد و گفت: میخواهـم
در دانشگاهمون کارفرهنگی بکنم، چه کار کنم بهتره؟
ازش پرسیدم: بلدی رخت و لباس بشویی؟
گفت: بله، بلدم! اما این چه ربطی به کارفرهنگی داره؟! مـن
میخوام کارفرهنگی کنم!
گفتم: حاضری لباس های هم اتاقیت رو توی خوابگاه بشویی؟
گفت: نه، کار سختیه. (بعد هم به شوخی ادامه داد) اینجا که
جبهه نیست تا ما از این جور ایثارگریا بکنیم..!
گفتم: جبهه نیست، ولـی هـم اتاقیت که آدم هست؟ تو برای
آدم بودن اون چقدر ارزش قائلی؟!
گفت: ممکنه بچهٔ خوبی نباشه!!
گفتم: اتفاقا چون ممکنه بچه خوبی نـبــاشه دارم این سـئوالو
میپرسم! آیـا قیمـت آدم بودنـش بـرای تـو اینقدر هـسـت که
اگه یک وقت پـیـش اومـد بتونی با آرامـش و لذت، لباسـش رو
بشویی و بـگی دارم لباس یک انسان رو میشویَم؟!
صادقانه گفت: نه، من اینجوری نیستم....
صمیمانه گفتم: اگه یه انسـان، حـتی اینقدر پیش تو اهـمیت
نداره، چرا میخای برای هدایتش کار فرهـنـگی بـکنی؟! به تو
چه ربطی داره که نگران بـهشـت و جـهـنم مردم باشی؟! تو
که آدمـا رو دوسـت نداری چـیـکار به سرنوشت شون داری؟!
کتاب انتظار عامیانه،عالمانه،عارفانه/ص۲۲