۳. درون انسان, آوردگاه خير و شر

انسان, موجود دوگانه اى است; دو پاره است; نيمى از او «ز آب و گِل» است و نيمى ديگر «ز جان و دل». ريشه در گِل خشكيده بويناك دارد; امّا روح خدايى در او دميده شده است و خدا گونه اى است در كالبد ديو. انسان, از سويى داراى همه غرائز حيوانى است و بى اين غرائز, امكان ادامه حيات از او سلب مى شود. انسانى كه غريزه ترس نداشته باشد, از خطرهاى جدّى نمى گريزد و در نتيجه, به دست نيروهاى مزاحم, از پاى درمى آيد; و انسانى كه داراى غريزه خشم نباشد, موانع سر راه خود را از ميان برنمى دارد و در نتيجه, پيشرفت نمى كند. انسانى كه داراى غريزه حُبّ ذات نباشد, دست از ادامه حيات مى شويَد و بالاخره, انسانى كه داراى غريزه جنسى نباشد, نوع خود را نابود مى كند. ليكن انسان, با اين غرائز, صرفاً حيوانى است بالفعل و چندان تفاوتى با ديگر جانوران ندارد; بلكه در مواردى از آنها ناتوان تر است. امّا آدمى در اين غرائز منحصر نمى شود و اسير آنها نيست; مى تواند پاره اى از غرائز خود را از ميان ببرد, پاره اى ديگر را كنترل نمايد و پاره اى را تصفيه كند و اعتلا بخشد. افزون بر آن, انسان داراى فطرياتى است كه او را بر غرائزش مى شورانند; فطرياتى كه آرام و خواب را از او مى گيرند و در عين دارندگى, او را به جستجو مى كشانند و به جاى «آب», به جستجوى «تشنگى» برمى آيد. انسان مى تواند درست مخالف همه غرائز خود عمل كند; از خواب و خوراك, خوددارى كند; خود را مقطوع النسل كند; از هيچ چيز نترسد وبر هيچ چيز خشم نگيرد. اين انسان, مى تواند با دردى ناشناخته, همه خوشى هاى خود را واگذارد و ريگهاى تفته بيابان را بر بستر نرم, شب زنده دارى را بر خوابى خوش, و رنج سفر را بر خوشى حَضَر ترجيح دهد و بر همه و از آن بالاتر, بر خودش بشورد. سنّت هندو از «سيذارتا» سخن مى گويد; شاهزاده اى كه به همه دلبستگى ها و لذّتهاى مادّى, براى جستجوى حقيقت, پشتِ پا زد و بالاخره به آن رسيد و «بودا» لقب گرفت. فرانسوايِ آسيزى, اشرافزاده خوشگذرانى بود كه ناگهان دچار تحوّل روحى شگرفى شد و دست از خوشى هاى مادّى شست و شوريده سر, راه صحرا در پيش گرفت و آيين محبّت بنا نهاد و سرسلسله راهبان فرانسيسكن گشت. در سنّت اسلامى نيز سخن از ابراهيم اَدهم است كه سرنوشتى چون بودا داشت و يا در روايت زندگى ناصرخسرو از زبان خودش مى خوانيم كه چگونه از زندگى شادخوارانه خويش, دست برداشت و كبّاده سنگين دعوت اسماعيلى را بر دوش كشيد. اينها موارد استثنايى تاريخ نيستند; بلكه تنها موارد مشهور و شناخته شده آن به شمار مى روند و پيرامون ما از چنين كسانى پُر است و چه بسا هر كس در حدّى, ابراهيم اَدهم وار عمل كرده است. بارى! انسان, عرصه اين نبرد و نزاع ميان غرائز حيوانى و تمايلات كمال جويانه است و در اين ميان, انتخاب و اراده اوست كه سرنوشتش را رقم مى زند; گاه مغلوب غرائز مى شود و روى درندگان را سفيد مى كند و در قالب كسانى چون چنگيز و آتيلا و استالين و هيتلر پديدار مى گردد, و گاه به صورت قدّيسى در مى آيد و رشك فرشتگان مى شود. آري… تا كدامين غالب آيد در نبرد زين دوگانه تا كدامين بُرد نَرد. امام(ره), اين آوردگاه را چنين به تصوير مى كند: بدان كه از براى نفس انسانى, يك مملكت و مقام ديگر است كه آن, مملكت باطن و نشئه «ملكوت» وست كه جنود نفس, در آنجا بيشتر و مهمتر از مملكت ظاهر است و نزاع و جدال بين جنود رحمانى و شيطانى, در آنجا عظيم تر و مغالبه در آن نشئه, بيشتر و با اهميّت تر است; بلكه هر چه در مملكت ظاهر است, از آنجا تنزّل كرده و ظهور از «مُلك» نموده است; و اگر هر يك از جنود رحمانى و شيطانى در آن مملكت غالب آيند, در اين مملكت نيز غالب شوند…. ممكن است خداى نخواسته, به واسطه مغلوبيت جنود رحمانى در آن مملكت و خالى گذاشتن آن براى غاصبين و نا اهل ها از جنود شيطان, هلاكت هميشگى از براى انسان پيدا شود كه قابل جبران نباشد.(ص ۱۲ـ ۱۳)

۴. رويكرد عملى به علوم

جلال الدين محمد مولوى, در دفتر دوم مثنوى شريف, داستانى دارد كوتاه و نغز. عربى باديه نشين, يك جوال گندم دارد و مى خواهد آن را بر شتر خود, بار كند, لذا جوالى ديگر پر از شن و ريگ مى كند تا بتواند آن را قرينه جوال گندم كند و آن دو را بدين ترتيب, بر دو سوى شتر ببندد. در راه, حكيمى با او همسفر مى شود و با او به گفتگو مى پردازد و چون متوجّه مى شود كه يك لنگه از بار شتر, شن است و تنها مايه زحمت, پيشنهاد مى كند كه آن عرب, بار شن را خالى كند و به جاى آن, نيمى از بار گندم را در جوال ديگر بريزد تا مقصودْ حاصل شود و شتر نيز سبكبار گردد. عرب, شادمان از اين راه حلّ حكيمانه, از او درباره ثروت و دولتش مى پرسد: چون به نظرش چنين كسى با اين انديشه راهگشا بايد همه چيز داشته باشد. امّا حكيم, سوگمندانه پاسخ مى دهد كه هيچ بهره اى از دنيا ندارد: {۰ گفت: «والله نيست يا وجه العرب ۰} {۰ در همه مُلكم وجوه و قوت شب ۰} {۰ پا برهنه تن برهنه مى دوم ۰} {۰ هر كه نانى مى دهد, آنجا روم ۰} {۰ مر مرا زين حكمت و فضل و هنر ۰} {۰ نيست حاصل جز خيال و دردسر» ۰}

عرب نيز شگفت زده و نوميد از بى خاصيّتى چنين دانشى, شيوه جاهلانه خود را بر اين حكمت شوم ترجيح مى دهد و از حكيم مى خواهد كه راهش را از او جدا كند تا شومى او بر سرش نبارد. مولانا از اين داستان نتيجه مى گيرد كه: {۰ فكر, آن باشد كه بگشايد رهى ۰} {۰ راه, آن باشد كه پيش آيد شَهى ۰} رويكرد اخلاقى امام(ره) به مسئله علم, نيز اين گونه است. از منظر ايشان, همه علوم بايد راه به جايى ببرند و انسان را از اين تنگناى خاك, نجات دهند; وگرنه آموزش آنها نه تنها خاصيّتى ندارد كه خود, حجاب راه و مانع كمال است. اگر جهل, حجاب ظلمانى است, علم نيز مى تواند حجاب نورانى باشد كه كنار زدن آن, دشوارتر است; چرا كه فرانماست و كمتر كسى حجاب بودن آن را درمى يابد و در نتيجه به استمرار گمراهى مى انجامد. آري… علوم عقليه و حقايق اعتقاديه, اگر چنانچه تحصيل شود براى فهم خود آنها و جمع مفاهيم و اصطلاحات و زرق و برق عبارات و تزيين تركيبات كلمات و تحويل دادن به عقول ضعيفه براى تحصيل مقامات دنيويه, آن را «آيات محكمات» نتوان گفت; بلكه حُجب غليظه و اوهام واهيه بايد نام نهاد; زيرا كه انسان اگر در كسب علوم, مقصدش وصول به حق تعالى و تحقّق به اسما و صفات و تخلّق به اخلاق الله نباشد, هر يك از ادراكاتش دَرَكاتى شود براى او و حجابهاى مظلمه اى گردد كه قلبش را تاريك و بصيرتش را كور كند.(ص ۳۹۲) اين مسئله, اختصاص به علوم دنيوى يا اُخروى ندارد; بلكه هر دانشى كه راه به معشوق حقيقى نبرَد, بارِ خاطر است. حتّى گاه عرفان و علم توحيد نيز به جاى آنكه راهگشا و راهبر باشد, سدّ طريق كمال و موجب خسران و زيان ابدى است; زيرا موجب تكبّر شخص عارف و خود برتربينيِ او مى گردد و اسير اصطلاحات و تعابير و تعاريف مى ماند وبه گفته امام(ره): ما به اين عمر كوتاه و اطّلاع كم, در اين عرفاى اصطلاحى و در علماى ساير علوم, اشخاصى ديديم كه به حقّ عرفان و علمْ قَسَم كه اين اصطلاحات, در دل آنها اثر نكرده; بلكه اثر ضد كرده … اى طلبه مفاهيم, اى گمراه حقايق, قدرى تأمّل كن! ببين چه دارى از معارف؟ چه اثرى در خود از حقّ و صفاتش مى بينى؟ علم موسيقى و ايقاع, شايد از علم تو دقيق تر باشد. هيئت و مكانيك و ساير علوم طبيعى و رياضى, در اصطلاحات و دقّت, با علم تو همدوش است. همان طور كه آنها عرفان بالله نمى آورد, علم تو هم تا ـ محجوب به حجاب اصطلاحات و پرده مفاهيم و اعتبارات است ـ, نه از او كيفيتى حاصل شود, نه حال; بلكه در شريعت علم, علوم طبيعى و رياضى از علوم شما بهتر است; زيرا كه آنها نتيجه خود را مى دهد و از شما بى نتيجه [است] يا به عكس نتيجه مى دهد. مهندس, نتيجه هندسه را, و زرگر, نتيجه صنعت خود را مى برد. شما از نتيجه دنيايى بازمانده, به نتيجه معارف هم نرسيديد; بلكه حجاب شما غلظتش بيشتر است … معارفى كه كدورت قلب را بيفزايد, معارف نيست.(ص ۹۰) امام(ره) اين معيار را مبناى تقسيم بندى و ارزيابى علوم قرار مى دهد و مى كوشد براساس آن, حديثى را كه همه علوم را سه گونه دانسته است, تفسير كند. در آن حديث, آمده است كه رسول خدا ديد كه مردم در مسجد, دور مردى حلقه زده اند. پرسيد كه «اين چيست؟» و اين خود, تعريضى بود به آن شخص و كارش. گفتند: «علامه است و آگاه به نَسَب و تبار كسان و حوادث روزگار جاهلى». حضرت فرمود: «اين دانشى است كه نه دانستن آنْ سودى دارد و نه جهل به آنْ زيانى». سپس فرمود: «همانا علم, منحصر است به سه چيز: آيه محكم, يا فريضه عادل يا سنّت قائم».(ص ۳۸۵)

 

براساس اين حديث: كلّيه علوم, تقسيم شوند به سه قسمت: يكى آنكه نافع به حال انسان است, به حسب احوال نشئاتِ ديگر كه غايت خلقت,وصول به آن است, و اين قسمت, همان است كه جناب ختمى مرتبت «علم» دانسته و به سه قسمت تقسيم فرمودند.(ص ۳۹۶) ديگر, دانشى است كه براى انسانْ زيان بار است و سوم, دانشى كه نه سود دارد و نه زيان. پرهيز از دانش زيان بار, بايسته و دورى از دانش بى خاصيّت, شايسته هر پوينده طريق حقيقت است. آن علم نافع نيز كه به سه گونه تقسيم شده, در حقيقت, ناظر به سه ساحت وجودى انسان است و هر يك, مايه كمال آن ساحت است. بنابراين, سالك طريق اخلاق, بايد همواره علم را براى تكامل خود بخواهد و هرگز آن را براى خودش نخواهد و هشيار باشد كه اين علم ـ گرچه علم توحيد است ـ, دست و پاى او را نبندد و اسير اصطلاحاتش نكند كه رهايى از چنين دانشى, خود, فضيلت و كمال است.

۵. كنترل غرائز, نه ريشه كنى آنها

تعابيرى چون نفْس كُشى, از ميان بردن غرائز و ريشه كنى آنها, به غلط در گفتگوها راه يافته است و كسانى پنداشته اند كه لازمه اخلاقى زيستن, پانهادن بر همه خواستهاى نفسانى و انكار لذّات جسمانى و نعمتهاى مادّى است. اين پندار, در ميان پاره اى از صحابيان پيامبر اكرم و ياران امير مؤمنان نيز ديده شده است. علاء بن زياد حارثى به اميرمؤمنان شكايت برد كه برادرش عاصم, از دنيا رويگردان شده و جامه پشمين به تن كرده است. حضرتْ او را خواست. چون آمد, به او فرمود: اى دشمَنَك خويش! شيطانِ پليد, سرگشته ات خواسته است. آيا به زن و فرزندت رحم نكردى؟ آيا مى پندارى كه خداوند, آنچه را پاكيزه است, بر تو حلال كرده و با اين حال, ناخوش دارد كه از آنها بهره مند شوى؟و آيا تو نزد


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:








برچسب ها :